در گذر از مارپیچ زندگی....

ساخت وبلاگ
آخر سال شده و باز جو تعدیل و تهدید و اخراج و ترس و جهنمی به نام محل کار!!!! انگار یه کارمند هر سال باید با همین استرس سالش رو تموم کنه. کل سال جون بکنه و بله قربان گوی یه مشت آدمی که قبولشون نداره و داد خور و دعوا خور و آخر سال هم استرس و تهدید اخراج!!! کل سال دختر فلان مدیرعامل پا روی پا بندازه و تو شاهد باشی که از بیکاری حوصله نازک نارنجیش سر رفته و مامانیش براش از دانشگاهش کتاب میاره که خانوم اینجا ترجمه کنه و هم انگلیسیش یه وقت افت نکه، هم کوچولوش حوصله اش سر نره، هم یه منبع درآمد دیگه براش باشه. کل سال این آدم جلوی چشمته و باید ببینی و فقط سکوت کنی. خدا رو شکر اینجور آدمها کم هم نیستن توی سازمانها. اون وقت تو باید بجنگی و کارت رو با چنگ و دندون نگه داری و حفظ کنی و آخر سال بازم دختر مدیرعامل توی سیف ساید و امثال تو از استرس اینکه تصمیم گیرنده ها دارن راجع به تو چی میگن و باهات چی کار میخوان بکنن، بمیری و از اسرس آب شی و دختر مدیرعامل زنگ بزنه بگه هنوز تعدیل نشدی، هنوز هستی!!!! خوب شاید راست میگه. شاید مملکت به مفت خورای اینچنین که پدرشون یه موقعی زحمت کشید و رفت جبهه و رزمنده و جانباز شد و بعد هم زرنگی کرد و خودش رو وصل کرد، بیشتر احتیاج داره. شاید این ماییم که توی این شرکت که هیچ، توی این مملکت اضافی هستیم. دلم میخواد فرار کنم از همه این استرسها و محدودیتها که دور تا دورم رو در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 266 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 21:44

با همدیگه تا اینجا اومدیم. خیلی عزیز شدی برام خیلی زیاد. کاش بفهمی حسم رو بهت. این روزها همه فکرم سلامت توئه. هر کاری می کنم به اثرش روی تو فکر می کنم. جالبه که همیشه هم از همه کارها عذاب وجدان می گیرم!!! امروز تخت و کمدت و سبد حملت هم میرسه. یعنی الان توی راهه. خیلی ذوق دارم که همه وسایلت رو ریز ریز خریدم و الان خیالم دیگه راحته. کلی ذوق دارم که امشب وسایلت رو بچینم و هی نگاهشون کنم و تو رو مجسم کنم و لذت ببرم از وجودت پسرم. شکمم به صورت قابل توجهی جلو اموده دیگه زمین جلوی پام رو نمی بینم. نشستن سر کار برام یکم سخت شده، متاسفانه کار هم زیاد شده. هفته دیگه هم دو تا امتحانم ر میدم. هنوز آماده نیستم، خدا خودش کمک کنه که با این شرایط بتونم بخونم. متاسفانه عادت بد من درس خوندن به حالت خوابیده روی شکم و راه رفتنه که الا هیچ کدوم ممکن نیست. پسرم همکاری کن مامان این دو تا امتحان رو خوب بده تا پرونده ارشدش بسته بشه. راستی میدونی موقع دفاعم ایشاله شهریور سال دیگه با بابایی میاید و بهم انرژی میدید. بالاخره مامان تونست موضوع رو با استاد راهنماش نهایی کنه و برنامه ریزی کردیم که توی چهار ماه از اردیبهشت تا شهریور تمومش کنیم. پس تو هم همکاری کن که مامان وقتی بعد از مرخصی زایمانش برمی گرده سر کار، دفاع کرده باشه که اینجا بهونه دست کسی نده. پسرم من و بابایی خیلی منتظرتیم و عاشقانه دوستت داریم. هم در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 21:44

شنبه اول وقت رفتیم دکتر و ریپورت آزمایش و سونوی غربال دوم رو نشون دادیم. برای اولین بار از همه شرایط فیزیکی من راضی بود و بالاخره توی هفته بیستم بارداری راجع به زمان زایمان حرف زدیم. خیلی دقایق خوبی بود. فقط وزنم زیادی رفته بود بالا!!!! من نمیدونم چطور باید کنترل کنم. در واقع نمیدونم درسته گرسنه بمونم یا حتماً گشنه ام شد چیزی بخورم!!! درستتر کدومه نمیدونم راستش. خلاصه اون روز برای اولین بار بدون استرس و ناراحتی از مطب دکتر جان بیرون اومدیم و من کلی بهش حس مثبت پیدا کردم و از خدا خواستم حتی اگه زایمانم توی عید بود (که کاش نباشه!!!) دکتر خودم باشه. این روزها خیلی خوبه، خصوصاً وقتی سفارش لباس و پاپوش و وسایل نوزادی میدم و منتظر اومدنش میشم. بعد که جینگولای ریزه پیزه پسرونه میاد هزار بار قربون صدقه بیبی جونم میرم. توی این مدت علاوه بر اسباب بازیهایی که از نمایشگاه کتاب شرکت خریده بودم، رامپری که مادرجون پسرم شش سال پیش از مکه خریده بود به وسایلش اضافه شد. یه زیرپوش مردونه بامزه که من مردم از بس قربون صدقه اش رفتم. پاپوشهایی که اولین خریدهای من و بابایی برای پسرم بود رسیدن و عجیب این پاپوشها بامزه و خوشگلن. دیروز هم سرهمی بدون آستین با بادی میکی موس پسرم رسید و من واقعاً دلم غش رفت براش. یعنی مامان شما انقدر کوچولو موچولو هستی که بارمت توی این لباسایی که اندازه کف دسته. خلاص در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 231 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57

هفته بیست و یکم داره تموم میشه. شکمم به طرز قابل توجهی بزرگ شده و تقریباً دیگه همه می تونن متوجه بارداریم بشن. این یه ارائه توی دانشگاه دارم و امیدوارم شکمم خیلی معلوم نباشه. البته که خیلی این ترم سخت نمی گیرم و فقط میگم پاس بشه و دریهام تموم بشه و بعداً به پایان نامه بپردازم. هفته دیگه وارد ماه ششم بارداری میشم و خدا رو شکر می کنم که این روزهای زیبا و پر حس و حال رو دارم تجربه می کنم. مرداد ماه که تحت فشار زیادی بودم با خودم می گفتم یعنی آخر پاییز میشه یعنی خیالم راحت میشه. الان که آخرای پاییزه نمی تونم بگم نگرانی وجود نداره، چون بارداری فرمتی داره که با هر درد کوچیک یا نشونه غیرعادی نگران میشی و استرس همه وجودت رو می گیری. اما هرگز با حجم استرسی که توی سه ماه اول داشتم قابل مقایسه نیست و جالبه برام که خانومای بارداری هستن که توی ماه سوم تازه متوجه بارداری میشن و واقعاً خوشا به حالشون. این روزها مثل قبل نمی تونم فالیت داشته باشم، نمی تونم به شدت قبل پیاده روی داشته باشم و خیلی خیلی زود خسته میشم. گاهی که تند حرف می زنم به نفس نفس می افتم. گاهی از شدت خارش شکمم دلم میخواد پوستم رو پاره کنم!!! گاهی سرگیجه دارم. وزنم صعودی داره بالا میره و نمی تونم کنترلی کنم چون نمیدونم درسته با گرسنگی مقابله کنم یا نه و دکترها درست این رو تفهیم نمی کنن چون خودشونم نمیدونن گویا!!! حال رو در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57

ورود به ماه ششم بارداری یا علمیش همون هفته بیست و دوم بارداری همراه با بزرگ شدن قابل توجه شکم من بود. یه دفعه شکمم طوری بزرگ شد که واقعاً دیگه شبیه حامله ها شدم!!! تا قبل از این انگار چاق شده بودم و شکمم شکل شکم حاملگی نبود ولی الان گردالو شدنش خیلی بامزه ست و کاملاً شکل حامله ها شدم. یبوست از روز اول بارداری با منه و با اینکه میوه و سالاد زیادی می خورم همچنان اذیتم. اما چیزی که بیش از هر چیز این روزها اذیتم می کنه، خارش شدید شکممه، طوریکه دلم میخواد پوستم رو با ناخونهام بکنم!!!! تکونای بیبی جانم برام مشهوده و وقتی چیزی حس نمی کنم نگران میشم و می ترسم. از دیشب بچه ام کز کرده و اصلاً بازی بازی نمی کنه و حسش نمی کنم. در اینجور مواقع فقط امیدم به خداست که امن و امان باشه و جاش خوب باشه. افزایش صعودی وزنم این روزها تبدیل شده به یه فوبیا برای من و هر بار که میرم روی ترازو، وزنم از روز قبل بیشتره!!! و من موندم که چطور این همه سال وزنم رو تونسته بودم متناسب نگه دارم و چاق نشم. کلاس بارداری پنجشنبه راجع به تغذیه بود و من از اون روز دارم سهم کربوهیدارات و میوه رو می شمارم و محدودترش کردم چون با این نتیجه رسیدم که مصرف زیاد این دو تا باعث افزایش وزن بیش از حد نرمال من شده. یکی از نگرانیهای من در طول این مدت این بود که چطور این همه وسیله رو توی اتاق جا بدم. خلاصه جمعه رفتیم و یه ت در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 265 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57

آخر هفته پرباری داشتیم. چهارشنبه تعطیل بود و کمد کمجا رو آوردن و نصب کردند. هردومون خیلی راضی بودیم و شکل جدید اتاقمون رو دوست داشتیم و خوش قولی این قشر برامون تازگی داشت!!! ساعت سه عصر کارشون تموم شد و شروع کردیم به تمیزکاری کمد و اثاث کمد قبلی رو به این کمد منتقل کردیم. کلاً تجربه به من نشون داده که چیدمان زود نظم پیدا نمی کنه و لازمه که هی وسایل رو جابجا کرد تا به حالت اپتیمم استفاده از فضا و البته نظم رسید. هردومون خیلی خسته شدیم. پنجشنبه همسر رفت سر کار و منم پاشدم و بعد از حموم و صبحانه رفتم کلاس آمادگی زایمان و از اونجا هم رفتم خونه ماماینا. محله ماماینا رفتم آرایشگاه و برای پنجشنبه هفته بعد که عروسی میریم وقت آرایش و شینیون رزرو کردم. بعد هم با مامان رفتیم برای کمدم چند تا فایل و سبد گرفتیم و برگشتیم خونه و شب همسر ملحق شد و بعد از شام ساعتای یازده بود که رفتیم خونمون. هوا خیلی زیبا می بارید و امسال اولین برف رو از توی ماشین دیدیدم و فیلم و عکس گرفتیم و کلی انرژی مثبت به بدنمون تزریق شد. جمعه بعد از صبحانه و استراحت نزدیکای ظهر بود که رفتیم خرید. اول رفتیم برای تخت سنتی تشک و پشتی سفارش دادیم که قرار شد تا چد روز دیگه آماده بشه. بعد هم رفتیم پاساژ شاپرک و سهم بیبی جان یه عینک آفتابی بود. انقدر همه چیز گرون بود اونجا که ترجیح دادم از اینترنت خریدهام رو انجام بدم. در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 187 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57

امروز رفتم دانشگاه پیش مدیر گروه و ازش خواستم استاد راهنمام رو عوض کنه. این روزها هندل کردن همه این موضوعات برای من کار سختی شده. به هر کی بگم حتماً میگه حالا کدوم دانشگاه مگه داری درس می خونی که برات سخته. ولی واقعیت اینه که استادای این دانشگاه همه نامبروانای صنایع هستن و سختگیر. واقعاً کار سختیه به نظرم. کلاً من از اسم دانشگاه نه توی لیسانس نه توی ارشد شانس نیاوردم. اگه مجازی امیرکبیر می خوندم، هم فوق العاده راحتتر بود و هم اسمش دهن پرکن بود و هم اینکه شرکت هم قبولش داشت و هم اینکه سر کلاس نمی رفتم!!! دو تا درسم برای این ترم مونده بود که از هر کدوم چهار جلسه مونده به اضافه ارائه هاشون و امتحان که توی بهمن ماهه. کاشکی پاس شن و تموم شه بره این ارشد. پایان نامه رو هم بتونم توی شش ماه مرخصی زایمان به سرانجام برسونم. فعلاً که نه موضوع درست حسابی دارم و نه استاد راهنما!!! چه شود. دانشگاه که می رفتم ورودی یه خیابون رو بسته بودن و من مجبور شدم زودتر از تاکسی پیاده بشم و دوازده دقیقه با سرعت زیاد برم تا به کلاس برسم. انگار بعضی وقتا یادم میره باردارم و یادم میره که اولویت الان سلامت بیبی جانمه. بعد از کلاس هم رفتم یه لنگه پا نیم ساعت جلوی اتاق مدیر گروه تا نزول اجلال کنه و موضوع رو بهش بگم. بعدشم هشت دقیقه پیاده تا بانک که رمز کارتم رو که گم کردم رو بگیرم!!! بگذریم از اینکه صب در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 236 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57

امروز همسر اصرار داشت مانتویی بپوشم که بیشتر نشون بده باردارم که بقیه بیشتر رعایت کنند. منم گوش دادم و اتفاقاً سر ميز ناهار که نشسته بودم، دو تا خانوم مهربون کناریم اصرار کردن که بوی غذاشون میاد و باید بردارم. خوب خیلی تحت تاثیر مهربونیشون قرار گرفتم و فهم و شعورشون برام خیلی با ارزش بود و با خودم گفتم منم باید از این رفتار الگوبرداری کنم. عصر شد، باغبون شرکت برام یه گل کاشت و آورد که بذارم روی میزم. بهم گفت که دفعه اول حسابی سیرابش کن، نباید با لیوان آب بریزی توش، کامل باید خیس بشه و گلدون رو ببری و زیر آب بگیری. منم گلدون به دست رفت دبلیوسی شرکت و همینجوری که زیر آب گرفتم از خاک اطرافش توی دستشویی می ریخت یه خانومی اومد گفت اینجوری لوله اینجا می گیره و آب جمع میشه.(خوب درستم می گفت) گفتم باشه می گیرم روی سطل آشغال ولی این دستمال کاغذی که افتاده توی دستشویی باعث میشه آب جمع شه که من ننداختم. خلاصه که من گلدون رو گرفتم ری سطل زباله و با بشقابش آب دادم و کارم تموم شد و همونجوری که حدس زدم به خاطر اون دستمال کاغذی، موقع دست شستن دستمال رفت جلوی سوراخ دستشویی و  آب توی دستشویی جمع شد. اما من انقدر چندشم می شد که حاضر نبودم دستمال رو بردارم، مطمئنم عوق میزدم. (البته اگه خودم انداخته بودم به احتمال نود درصد برمیداشتم.) کارم تموم شد و من اومدم بیرون و خانوم احساس">حساس مسئولیت از د در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 192 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57

پنجشنبه رفتم کلاس یوگا و بعدش هم اسنپ گرفتم و پیش به سوی خونه ماماینا. ساعت سه و نیم رسیدم و بنده خدا ناهار نخورده بود و من رسیدم دوتایی غذا خوردیم. بعدش خواهری اومد و سوغاتی های کیش بیبی جان رو داد که من خیلی همه شون رو دوست داشتم. بعدش هم رفتیم سمت آرایشگاه و بعد از دو سه ساعت آماده رفتن به سالن شدیم. توی آرایشگاه بودم که توی گروه دانشگاه زدن استاد شنبه نمیاد و ارائه من افتاد هفته بعدی. یعنی خبر از این بهتر هم توی اون موقعیت داشتیم مگه. سالن عروسی خوشبختانه خیلی نزدیک خونه ماماینا بود و خیلی زود رسیدیم. کلی عکس انداختیم و من موقع شام از خجالت شکم جان دراومدم. انقدر ناهار و شام و شیرینی خوردم اون روز که خودم عذاب وجدان داشتم. اینچنین شد که عمه من بالاخره به آرزوش رسید و دخترش با کیس مناسبی ازدواج کرد. از اونجایی که پنجشنبه دیر خوابیدیم، جمعه تقریباً نزدیکای ظهر بیدار شدیم و بعد از صبحانه، رفتیم تشک و پشتیهای تخت سنتی رو تحویل گرفتیم و بعدش هم رفتیم ابوسعید و یه لوستر بسیار زیبا برای اتاق خوابمون خریدیم. منتها هنوز توی جعبه اش هست و آخر هفته نصاب میاد که نصبش کنه و کارای برقی دیگه مون رو انجام بده. دو هفته دیگه هم در نظر داریم تخت و کمد بیبی جان رو سفارش بدیم که ایشاله تا آخر دی ماه برسه و فقط خریدهای جزئی بمونه. آخر این هفته هم باید بریم در حموم رو سفارش بدیم که ایشاله در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 179 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57